سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ضرب‌المثل "هرکه بامش بیش، برفش بیشتر"

مَثَل‌ها داستان زندگی مردم‌اند و چون آیینه‌ای روشن، آیین‌ها، تاریخ، هوش، بینش و فرهنگ ملت را در خود نشان می‌دهند.

ضرب‌المثل

«مَثَل واژه‌ای است که از عربی به فارسی راه یافته و آنچنان که می‌نویسند از ماده مثول بر وزن عقول به معنی شبیه بودن چیزی به چیز دیگر یا به معنای راست ایستادن و بر پای بودن آمده است». این واژه در عربی به چند معنا به کار رفته است: مانند و شبیه، برهان و دلیل، مطلق سخن و حدیث، پند و عبرت، نشانه و علامت. در اصطلاح اهل ادب مثل نوعی خاص از سخن است که آن را به فارسی داستان و و گاهی به تخفیف دستان می‌گویند

با این وصف امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «هرکه بامش بیش، برفش بیشتر» می‌پردازیم.


این ضرب‌المثل را معمولا در مورد افرادی به کار می‌برند که به لحاظ مکنت، جایگاه و مقام مادی و معنوی در مکان رفیعی باشند. آن هم در زمانی که این افراد از زیادی سختی‌ها در زندگی و یا کار و ... گله داشته باشند.

حال ببینیم چه داستانی در پس این ضرب‌المثل قرار دارد؟

می‌گویند که در روزگاران قدیم پادشاهی بود که در اثر بیماری در می گذرد. قبل از مرگ وصیت می‌کند چون وارث و جانشینی نداشته، فردای آن روز اول کسی که وارد شهر شد را بر جایگاه قدرت بنشانند و او را پادشاه جدید شهر معرفی کنند.

فردای آن روز مردم و امرا دستور شاه درگذشته را بر سر می‌گذارند و گدایی را که در تمام عمر تنها اندوخته‌اش خرده پولی بوده و لباس کهنه‌ای، به عنوان شاه معرفی می‌کنند و او را بر تخت پادشاهی می‌نشانند.

روزها می‌گذرد و این گدا که حالا شاه شده و البته معتبر، بر تخت می‌نشیند و امور را اداره می‌کند. تا اینکه برخی از امیران شهر و زیردستانش سر ناسازگاری با او بر می‌دارند و با دشمنان دست به یکی می‌کنند و شاه تازه هم که توان مدیریت امور را از کف داده، بخشی از قدرت را به آن‌ها واگذار می‌کند.

روزی یکی از دوستان دیرینش که از قضا رفیق گرمابه و گلستانش بود، وارد شهر می‌شود و می‌شنود که رفیقش حال پادشاه آن دیار است. برای تجدید دیدار و البته عرض تبریک نزد او می‌رود. گن لاغری اسلیم لیفت زنانه پادشاه جدید در پاسخ تبریک و تعریف و تمجید دوستش می‌گوید: ای رفیق بیچاره من، بدان که اکنون حال تو بسیار از من بهتر است. آن زمان غم نانی داشتم و اینک تشوش جهانی را بر دوش می‌کشم. سختی‌ها و رنج‌های بسیاری را متحمل گشته‌ام.

و در اینجاست که رفیق دیرینش می‌گوید: هرکه بامش بیش، برفش بیشتر.

عصرایران

 

داستان جالب:شوهر

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

داستان جالب:شوهر

داستان شوهر

شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.  گن وی کر وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....

برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش  من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.


اولین دیدگاه را شما بگذارید

 مکانی امن...   


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ