سفارش تبلیغ
صبا ویژن
1 2 3 >

 لغت نامه مهندسین در مقابل کارفرمایان(طنز)

1. این بستگى دارد به ...
یعنى: جواب سوال شما را نمى دانم!

2. این موضوع پس از روزها تحقیق و بررسى فهمیده شد.
یعنى: این موضوع را بطور تصادفى فهمیدم!


3.
 نحوه عمل دستگاه بسیار جالب است.
یعنى: دستگاه کار مى کند و این براى ما تعجب انگیز است!


4. 
کاملا انجام شده!
یعنى: راجع به 10 درصد کار تنها برنامه ریزى شده !


5.
 ما تصحیحاتى روى سیستم انجام دادیم تا آن را ارتقا دهیم.
یعنى: تمام طراحى ما اشتباه بوده و ما از اول شروع کرده ایم!


6.
 پروژه بدلیل بعضى مشکلات دیده نشده، کمى از برنامه ریزى عقب است.
یعنى: تاکنون روى پروژه دیگرى کار مى کردیم!


7.
 ما پیشگویى مى کنیl ...
یعنى: 90 درصد احتمال خطا مى رود!


8.
 این موضوع در مدارک علمى تعریف نشده است.
یعنى: تاکنون کسى از اعضا تیم پروژه به این موضوع فکر نکرده است!


9.
 پروژه طورى طراحى شده که کاملا سیستم بدون نقص کار مى کند.
یعنى: هرگونه مشکلات بعدى ناشى از عملکرد غلط اپراتورهاست!


10.
 تمام انتخاب اولیه به کنار گذاشته شد.
یعنى: تنها فردى که این موضوع را مى فهمید از تیم خارج شده است!


11.
 کل کوشش ما براى اینست که مشترى راضى شود.
یعنى: ما آنقدر از زمان بندى عقبیم که هر چه که به مشترى بدهیم راضى مى شود!


12. 
تحویل پروژه براى فصل آخر سال آینده پیش بینى شده است.
یعنى: تا آن زمان ما مى توانیم مقصر تاخیر در اجراى پروژه را کسى از میان تیم کارفرما پیدا کنیم!


13.
 روى چند انتخاب بطور همزمان در حال کار هستیم.
یعنى: هنوز تصمیم نگرفته ایم چه کنیم!


14. 
تا چند دقیقه دیگر به این موضوع مى رسیم.
یعنى: فراموشش کنید، الان به اندازه کافى مشکل داریم!


15.
 حالا ما آماده ایم صحبتهاى شما را بشنویم.
یعنى: شما هر چه مى خواهید صحبت کنید که البته تاثیرى در کارى که ما انجام خواهیم داد ندارد!


16.
 بعلت اهمیت تئورى و عملى این موضوع!
یعنى: بعلت علاقه من به این موضوع!


17. 
سه نمونه جهت مطالعه شما انتخاب شده و آورده شده اند.
یعنى: طبیعتا بقیه نمونه ها واجد مشخصاتى که شما باید بعد از مطالعه به آن برسید، نبوده اند!

18.
 بقیه نتایج در گزارش بعدى ارائه مى شود.
یعنى: بقیه نتایج را تا فشار نیاورید نخواهیم داد!


19.
 ثابت شده که …
یعنى: من فکر مى کنم که ...!


20. 
این صحبت شما تا اندازه اى صحیح است.
یعنى: از نظر من صحبت شما مطلقا غلط است!


21.
 در این مورد طبق استاندارد عمل خواهیم کرد.
یعنى: از جزئیات کار اصلا اطلاع ندارید!


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

هنر نزد ایرانیان است و بس

پ?رزن ا?ران? از ا?ران م?اد آمر?کا پ?ش پسرش و تصم?م م?گ?ره شهروند آمر?کا?? بشه !
اما اونجا م?گن برا? ا?نکه شهروند ا?نجا بش? با?د به پنج سوال جواب بد? و
اگر بتون? به چهار تاش پاسخ صح?ح بد? م?تون? شهروندمون بش?!!
پسرش م?گه مادربزرگم انگل?س?ش خوب ن?ست شما سوال رو بپرس?ن من براش ترجمه
م?کنم !
اوناهم م?گن باشه و سوا? رو شروع م?کنن !
1 : پا?تخت آمر?کا کجاست؟
پسرش ترجمه م?کنه: من دانشگاه تو کدوم شهر آمر?کا بودم؟
پ?رزنه م?گه :واشنگتون !!
م?گن درسته و سوال بعد? !
2 : روز استق?ل آمر?کا ک? است؟
پسرش ترجمه م?کنه:ن?ومن شاپ ک? حراج م?کنه؟؟
پ?رزنه م?گه 4 جو?? !!
م?گن درسته !
3 : امسال چه کس? نامزد ر?است جمهور? آمر?کا بود اما شکست خورد؟
پسرش ترجمه م?کنه: اون مرت?که معتاد که با دخترت ازدواج کرد کجا با?د بره؟
پ?رزنه م?گه: توگور !!
طرف م?گه واو شگفت آوره !
:4 هشت سال پ?ش چه کس? ر??س جمهور امر?کا بود؟
پسرش ترجمه م?کنه : از چ?ه جورابا? پدربزرگ بدت م?اد؟
پ?رزنه م?گه : بوش !
هنر نزد ایرانیان است و بس


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

رنگ عشق + داستان کوتاه و جالب

دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

 

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

 

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

داستان شاگرد زیرک و استاد !!

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

 

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به  پد ضد عرق my dry درجه خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن !


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

جوک اردیبهشت 94

آقا ما هرجا واسه کار رفتیم یه نگا بهمون انداختن گفتن تست اعتیادم داری؟؟؟
.
.
.
.
.
.
.
حالا واسه معافیت سربازی که رفتیم دکتره گفت جوون به این پهلوونی حیف نیست نره سربازی...!؟!؟!!

 

از دوستانی که واسه شغل و مغازشون کارت چاپ میکنن، 
خواهشمندم ضخامتش رو نازک تر بگیرن که راحت تر بره لای دندون!
با تشکر

 

?ــه هــمــســا?ـه هـم جـدیـدا بـهـمـون اضـافـه شـده، ?ـه دخـتـر دارن
اسـمـش عـسـلـه امـا قـشـنـگ نـگـاش کـه مـ?ـکـن? بـ?ـشـتـر شـبـ?ـه پن?ره !!! 
لـطـفـا تـو اسـم گـذاری بـچـه هـاتـون دقـت کـنـید

 



وقتی تو تاکسی با موبایل با کسی دعوا میکنین بزارین روی اسپیکر که مجبور نشیم یکطرفه قضاوت کنیم خ?ل? عذاب م?کشم!

 

برا بابام فیسبوک ریختم اوضاع بهتر شه.

.

.

.

.

.

حالا هر روز با لقد میزنه تو صورتم
میگه دیوث لایک نمیکنیا

 

jokestan1740.persianblog.ir

زن و شوهر با هم میرن طلا فروشی.
شوهر به زنش میگه: عزیزم انتخاب کن!
زنه دست پاچه میشه به شوهرش میگه: واقعا راست میگی؟
شوهرش میگه: اره عزیزم تو انتخاب کن.
زنه باد تو دماغش میندازه میگه:
آقا لطفا اون گردنبند رو بیار!
خلاصه خانمهای گل؛ سرتون  صابون کوسه آر پی عاجزانه  درد نیارم. شوهره گردنبند رو خرید.
خانم خوشگله هم به شوهرش هی میگفت: عسلم تو بهترین شوهر دنیایی 
شوهرش گفت:من برات کاری نکردم عزیزم.
تا اینکه رسیدند خونه ی...
اگه گفتید خانمها؟
.
.
.
.
.
.
.
مادر شوهر
...
....
پسر مامانشو تو بغل گرفت گفت: مامان روزت مبارک!
به زنش گفت: 
عسلم تو کادوی مامانو بده!
رحم الله من ?قرالفاتحه مع صلوات

 

 

همه بعد از کلاس ریاضى ساعتو اینجورى میبینن؟؟ :)))

اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

داستان هیزم شکن و جنیفر لوپز!


داستان هیزم شکن و جنیفر لوپز!

 
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
 
داستان هیزم شکن و جنیفر لوپز!

هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.

 

روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه.
هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
آه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "

هیزم شکن جواب داد : آه، فرشته من منو ببخش.
سوء تفاهم شده.
می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.
و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره.

 
داستان هیزم شکن و جنیفر لوپز!

اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی.
اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره

اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

مکالمه عاشقانه یک پسر و دختر!!

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:
چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
پسر گفت …:
نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …
دختر گفت …:
وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟
پسر گفت… :
واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …
دختر گفت …:
اثبات.!.!.؟
نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم …
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…
اما تو نمی توانی این کار را بکنی …
پسر گفت …:
خوب …
من تو رو دوست دارم …
چون …
زیبا هستی…
چون…
صدای تو گیراست …
چون…
جذاب و دوست داشتنی هستی…
چون …
باملاحظه و بافکر هستی …
چون …
به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت …
دوست دارم …
به خاطر تمامی حرکاتت…
دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …
چند روز بعد …
دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدین شرح بود …:
عزیز دلم …
تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …
اکنون دیگر حرف نمی زنی …
پس نمی توانم دوستت داشته باشم …
دوستت دارم …
چون به من توجه و محبت می کنی …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…
نمی توانم دوستت داشته باشم…
تو را به خاطر

گن لاغری اسلیم لیفت زنانهگن وی کر

 اولین دیدگاه را شما بگذارید  
 لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …
آیا اکنون می توانی بخندی …؟
می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟
پس دوستت ندارم …
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…
در زمان هایی مثل الان…
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار…؟
نه هرگز…
و من هنوز دوستت دارم …


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

داستان های بامزه و خنده دار دبستانی + طنز

آموزگار به دانش آموزان گفت کتابهای خود را باز کنید و از روی درس حسنک کجایی بخوانید. یکی از دانش آموزان شروع به خواندن کرد:
گاو ما ما می کرد. گوسفند بع بع می کرد. سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟ شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود . حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آمد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

3 داستان جالب و خنده دار کوتاه


3 داستان جالب و خنده دار کوتاه

 

تبلیـــــغ کوکاکولا / مصاحبه شغلی / میدونی من کیم؟!

تبلیغ کوکاکولا

 

یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت .

دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»

وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»

وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم،  سپس دوم و بعد اول را دیدند.!!!!

***

مصاحبه شغلی

در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: «و برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»

مهندس گفت: حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.

مدیر منابع انسانی گفت: خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست؟

مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می کنید؟!»

مدیر منابع انسانی گفت: بله، اما اول تو شروع کردی !!!

***

میدونی من کیم؟!

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!!

 
 

اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

روی صندلی خود نشست. عمه‌جان در حالی که با لبخند معنا داری نوشین را نگاه

 

می‌کرد، به آهستگی گفت: آهان! پس ماجرا اینه!

 

نوشین با لحن بی‌‌اعتنایی گفت: چی اینه؟

 

عمه‌جان سرش را جلو آورد و با مهربانی گفت: ببین دخترجان! ازدواج خوبه! ازدواج با

 

یه آدم پولدار خیلی خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار باشخصیت که دیگه نورعلی نوره! اما

 

هر کاری راهی داره. با رنگ و لعاب و قر و اطوار که آدم نمی‌تونه شریک آینده زندگیش

 

رو پیدا کنه. می‌تونه؟

 

نوشین با دلخوری و لحن تندی گفت: منظورتون چیه؟

 

عمه‌جان با صداقت گفت: منظورم اینه که پسر آقای رئیس خیلی جوان برازنده و

 

شایسته‌ای به نظر میاد، اما فکر نمی‌کنم از اون دست جوونایی باشه که گول ظاهر

 

افراد رو می‌خورن و بر اساس اون تصمیم می‌گیرن.

 

نوشین که دوباره مثل لبو قرمز شده بود، خشم‌آلود گفت: عمه دیگه دارین شورشو در

 

میارین. من هر کاری می‌کنم به خودم مربوطه. شما هم…

 

اما در همین هنگام در اتاق آقای رئیس باز شد. نوشین با عجله از جا جهید و در

 

حالی که به در اتاق چشم دوخته بود، با لحنی که هم التماس آمیز بود و هم آمرانه به

 

عمه‌اش گفت: برین عمه! برین! تو رو خدا! زود باشین.

 

عمه خانم اخمی کرد و گفت: وا! چه بی‌تربیت! مگه من طاعون دارم بچه؟!

 

نوشین که با نگرانی از در اتاق چشم بر نمی‌داشت، دوباره گفت: عمه! بحث نکن! برو.

 

عمه گفت: نکنه روت نمیشه که آقای رئیس و پسرش منو با تو ببینند ‌هان؟ به کلاس

 

خانوم نمی‌خورم؟

 

و بعد رویش را به سمت دیگر برگرداند و با سماجت گفت: اصلا حالا که اینطور شد از

 

جام تکون نمی‌خورم. دختره بی‌حیا! دو ترم درس خونده واسه من چه حرفهایی

 

می‌زنه!

 

آقای رئیس و پسرش صحبت کنان از اتاق خارج شدند و چند لحظه بعد پسر جوان از

 

پیرمرد خداحافظی کرد و به دنبال کاری رفت. آقای رئیس موقع بازگشت به اتاقش

 

متوجه حضور عمه‌جان شد. لبخند زنان جلو آمد و مؤدبانه سلام و احوالپرسی کرد.

 

نوشین به اجبار، عمه‌اش را به آقای رییس معرفی کرد. عمه‌جان و آقای رئیس

 

مشغول صحبت با هم شدند و به نظر می‌رسید که از صحبت‌هایشان لذت می‌برند.

 

بالاخره عمه خانم خداحافظی کرد و خواست برود که ناگهان گویا چیزی یادش آمده

 

باشد، در حالی که زیپ ساکش را باز می‌کرد، به نوشین گفت: داشت یادم می‌رفت.

 

کوفته درست کرده بودم. گفتم برات بیارم. دلم نمی‌خواد هله هوله بیرون رو به جای

 

ناهار بخوری. شدی یه مشت استخون!

 

نوشین بی‌دلیل خجالت کشید و سرخ شد. آقای رئیس با شنیدن اسم کوفته

 

 


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ